یک توسعه‌دهنده

یک توسعه دهنده که بیشتر از توسعه،‌ فیلم می‌بینه و کتاب می‌خونه :)

کنارش اونم ادامه بده

سه شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۱۶ ق.ظ

جمله‌ای که برای این عنوان استفاده شده رو احتمالاً خیلی از ماها شنیدیم. جمله‌ای که مثل ضربه‌ی کِلِی به حریف سنگین وزنشه و دستآورد ضربه، برنده شدن کمربند قهرمانی سنگین وزن.

عبارت «درست‌و بخون، کنارش اون‌و هم ادامه بده.» آخرین ضربه‌ایه که منِ خسته (شما بخونید ما) تو راند آخر از خانواده دریافت می‌کنم. مهم‌ترین وظیفه‌ی خانواده‌ی ایرانی اینه که یک گوساله‌ی نفهمی که جز درس خوندن (شما بخونید خزعبلات خوندن) کاری رو بلد نیست، تحویل جامعه بده. گوساله‌ای که درصد ادبیاتش بیشتر از ۹۰ درصده ولی تا حالا دیوان بافقی و عراقی رو باز نکرده. گوساله‌ای که نهایت سوادش از سعدی اینه که تو قرن فلان زیست میکرده، همشهری حافظ بوده و خیلی دست‌بالا هم بخوایم حساب کنیم چندباری ازش شعر خونده و تو پس‌زمینه‌ی ذهنش با بقیه‌ی شعرای کتاب ادبیاتش قرابت‌معنایی کار کرده. 

با این مقدمه میخوام برگردم به ۷-۸ سال پیش خودم. و ماجرای «من و کنکور» رو بنویسم.

از راهنمایی که وارد دبیرستان شدیم، اولین جلسه؛ دبیر فیزیک اومد گفت که اینجا راهنمایی نیست، چند سال دیگه کنکور دارین و باید درس بخونید تا بتونید چیزی بشید. از همون روز اول فهمیدیم که «چیزی» شدن در گرو درس خوندنه. ولی در شرایطی به این حرف رسیدم که من هیچوقت نمیخواستم تو زندگیم چیزی بشم. من فقط میخواستم به اون چیزی که علاقه دارم برسم. علاقه‌ی من این بود که تو هنرستان کامپیوتر بخونم. به همین سادگی. میدونستم که هنرستان تو جامعه‌ی ما تبدیل به Recycle Bin ویندوز شده، میدونستم که قرار نیست از تو هنرستان چیزی بشم، که خب منم نمیخواستم چیزی بشم! فقط میخواستم کامپیوتر باشه و «خودم کنارش بخونم» که خب این نشد! و با مقاومت سخت و سنگین خانواده، بزرگترین دژی که یه جوون ایرانی میتونه فتحش کنه، دژی که اگر فتحش کنی از زیبایی‌های درون دژ (زندگی) میتونی چنان لذتی ببری که تو داستان پریان هم نیومده! ولی خب امان از خانواده ایرانی. 

به اجبار خانواده وارد  رشته‌ی نظری شدیم، یعنی تجربی. رشته‌ای که ریشه‌ای عمیق تو خانواده‌ی ما داره. از دایی‌ای که رتبه ۱۲ تجربی بوده، تا اقوام نزدیک و دوری که پزشکی شیراز و تهران و مجارستان خوندن و یا دارن میخونن. و خب اُفت بود که نوه‌ی اول خانواده، کسی که از بد روزگار درسش هم بد نبود، تجربی نخونه و بره هنرستان. انگار به خدای ابراهیم کفر بگی و ابراهیم با خرد کردن بت‌ها جوابی سخت بهت بده. 

سال اول دبیرستان دور از کامپیوتر و نزدیک به درس سپری شد. تا سال دوم و اولین سال رشته‌ی تخصصی فرا رسید. رشته‌ای که برخلاف بقیه سطربه‌سطر حفظش میکردن و هدفشون از درس خوندن، درس بود و کنکور آزمایشی؛ من کتاب زیست رو مثل مجله‌ی گل آقا میخوندم و با همین مجله‌ای‌طور خوندنش درصد تست‌های زیستم هیچوقت زیر ۸۰ نیومد. شیمی رو بخاطر دبیر بسیار خوبی که داشتیم دوست داشتم و استوکیومتری و لایه‌های اتمی و ... همه و همه میگفتن با هم میگفتن که برای المپیاد شیمی بخون. برای المپیاد شیمی شماره‌ی صفحه‌ی کتاب شیمی رو بلد بودم، کتاب بازرگان رو بدون جا انداختن «واو» بلد بودم و نمونه سوال‌هایی هم پیدا کرده بودم که برام شوخی بودن، سوالات شیمی کاظم قلمچی به‌راحتی آب خوردن و زیر ۳۰ ثانیه جل می‌شدن. هدفم این بود که المپیاد رتبه بیارم و بدون کنکور وارد دانشگاه و رشته‌ی «داروسازی» بشم. که خب فکر میکردم فقط خودم شیمیم خوبه =) مرحله‌ی اول قبول شدم و مرحله‌ی دوم قبول نشدم.

سال دوم جز برترین‌ها بودم. درس‌خون، منظم، بدون بازی‌گوشی. ولی تو همین سال سینما و موسیقی رو به‌طور جدی دنبال کردم، برنامه‌نویسی رو با یادگیری بی‌هدف #C شروع کردم و کپی‌های قابل‌قبولی از نرم‌افزارهای حسابداری زدم، که برای خودم قابل قبول بودن حداقل. 

سال سوم شد، نزدیک‌تر به کنکور و دورتر از علاقه. همچنان دانش‌آموزی خوب که مدرسه رو رتبه آوردنش حساب کرده. خانواده حمایت سال قبل رو نمیکنه، چون خیالشون راحت شده که به راه راستِ درس خوندن هدایت شده، و مهمتر از همه دایی‌م کمتر پیگیری کرد.

نمیدونم کنکور چطوریه، آدم لوس میشه. دنبال توجه میگرده. توقع پیدا میکنه. میگی من دارم به‌خاطر حرف شماها درس میخونم اما بهم توجه نمیکنین؟ به‌هرحال نمی‌دونم، کنکور پدیده‌ی عجیبیه. پدیده‌ای که هنوز بودن‌شو درک نکردم.

سال سوم هم به هر نحوی بود درس رو می‌خوندم. تابع یاد میگرفتیم بدون اینکه بفهمیم تابع رو برای چی یاد میگیریم! مقاومت و آمپر تو فیزیک یاد میگرفتیم بدون اینکه بفهمیم مقاومت دربرابر چی؟

با همه‌ی این‌ها سال سوم می‌گذشت و امتحانات نهایی هم بود، اما کسی به امتحانات نهایی توجهی نداشت؛ اون موقع تاثیر معدل مستقیم نبود فکر میکنم. و تموم شد. سال سوم تموم شد.

سال چهارم! سالی که عقده‌م ترکید. سالی که تونستم به دژ خانواده ضربه بزنم. طغیان کردم و هر چی جلوم بود رو شکستم. سال چهارم کلامی درس نخوندم. سال چهارم کتاب زیست من تبدیل شده به دفتر نقاشی، دیباگر ویژوال استودیو و هر چیزی جز کتاب.

برنامه‌نویسی رو خیلی جدی دنبال کردم، ساز ویلن که مورد علاقه‌م بود رو شروع کردم. تو سی‌شارپ خوب شدم،‌ تازه مردم به‌جای ADO.NET رفته بودن سراغ LINQ و WPF و ... .

سال چهارم اینقدر خوب گذشت که هنوز سال چهارم دبیرستان تنها سالیه که من واقعا «زندگی» کردم داخلش. خانواده رو مجاب کردم که میخوام برم دنبال کامپیوتر و اینطوری شد که به‌جای کنکور تجربی قرار شد ریاضی کنکور بدم. هر چیزی هم میگفتن جواب میدادم و زیربار نرفتم که نرفتم.

مسئله‌ی رشته رو تونستم تعیین کنم ولی دانشگاه نه! من میخواستم آزاد بخونم که آزاد باشم. میخواستم آدم خودم باشم. هر چیزی که دلم خواست بخونم و حالا یه نمره‌ای هم بهم بدن. 

زمان کنکور رسید؛ صبح ساعت ۶:۳۰ بیدارم کردن (بدون هیچ استرسی شب قبلش با دوستان برای خودمون رفته بودیم بیرون جوجه زدیم) سوار موتور شدم و رفته حوزه‌ی امتحانی نشستم. اونجا بود که فهمیدم خانواده‌ی ایرانی قاتل روح و روان بچه‌شه. بچه‌هایی که ظرف غذا، بطری آب و مجهز اومده بودن و منی که با یه خودکار آبی تو جیبم و مداد رفته بودم سرجلسه و وقتی از جلویی درخواست پاک‌کن کردم فکر میکنم تو دلش بهم فحش داد. با این وضعیت من کنکور دادم.

با اینکه بیخیال بودم اما بعد از کنکور حس کردم یه دست از گلوم برداشته شد و تونستم بهتر نفس بکشم.

سال ۹۵ مردم بین PHP و ASP مردد بودن که کدوم‌و یاد بگیرن، من چراغ خاموشی برای خودم رفتم سراغ پایتونی که تازه تو جامعه‌ی ایران راه پیدا کرده بود. البته ناگفته نماند که PHP رو هم بلد بودم، ولی خب؛ از این شاخه پریدن به اون شاخه و دریای بندانگشتی بودن تخصص من بوده و هست. درحالی که دوستان و بقیه‌ی مردم عادی نگران نتیجه‌ی کنکور بودن، من نگران این بودم که جواب مسئله‌م تو گوگل نباشه. به تک‌تک فایل‌هایی که با «test» شروع کردم و داخلشون کدی نوشتم که باعث یادگیریم شد بیشتر از استادی که پشت میز مینشست عشق میورزیدم. 

تا اینکه شهریور شد و از شانس بد دانشگاه دولتی قبول شدم. البته رتبه‌م هم ۱۰۲۴۱ منطقه سه بود فکر میکنم. ۱ سال و نیم برای کنکور کلمه‌ای نخوندم. و این رتبه رو هم که آوردم فکر میکنم اشتباه سیستمی بوده =)

دانشگاه، دانشگاه، دانشگاه. این محیطی که من ازش عمیقا متنفرم. محیطی و کلمه‌ای که حاضرم هر چی دارم بدم تا نیست و نابود شه. دانشگاه باعث شد که ۳-۴ سال درجا بزنم. سرجای خودم وایسم. دانشگاه باعث جدایی ۴ ساله بین من و ویلن شد. برای مسئول خوابگاهی که خواهش کردم روزانه ۱۵ دقیقه به من وقت تمرین بدن ولی زیربار نرفتن. با بچه‌های تو واحد حرف زدم و رضایت همه رو گرفته بودم ولی مسئول خوابگاه زیربار نرفت که نرفت. مشکل اجازه‌ی داشتن ساز بود که باعث شد تعهد هم بدم بخاطرش!

با این حال تو دانشگاه روند درس نخوندن رو ادامه دادم. شروع کرده بودم به یادگیری Flask و فکر میکنم هنوز که هنوزه Flask اولین و بهترین علاقه‌ی منه. فیزیک و ریاضی ترم اول افتادم. 

ورودی ۹۵ دانشگاه (دانشکده ما در اصل) ما جز من و چند نفر دیگه علاقه‌مندی آن‌چنان نداشت. که خب همین باعث میشد که تا ۸ شب دانشکده بمونم و با سال آخریا بیشتر بپلکم، حداقل سواد بهتری (بیشتر نه) داشتن. 

ترم یک و دو سریع گذشت (الان که فکر میکنم ۴ سالش سریع گذشت). ولی ترم سه و چهار دو ترم جالب بودن برام. ترمی که بقیه بچه‌ها جبهه گرفتن و متهمم کردن به خودشاخ‌پنداری که ترم هفت فهمیدن اشتباه میکردن و خام صحبتای پشت سرم شده بودن. من که بی‌توجه بودم، کار خودم‌و ادامه میدادم و هر کی راهنمایی میخواست با شعف باطنی قبول میکردم و هر کسی مشکل داشت بیشتر از خودش تلاش میکردم تا مشکلش رو حل کنم. اما درس؟ نه. درس خوندن تبدیل شده بود به دشمن سرسختم.

از ترم ۵ به اندروید هم علاقه‌مند شدم و همینطوری الکی شروع کردم به اندروید نوشتن. و همین ۱ ماه وقت گذاشتن رو اندروید باعث شد که ترم بعدی پروژه‌ی مباحث ویژه یک و مهندسی نرم‌افزار رو سریع‌تر از بقیه تموم کنم و آماده تحویل باشم، اما عادت داشتم که اگه جواب سوالی رو بدم جواب ندم و اگه پروژه‌م سریع آماده شد نفر آخر تحویل دادن باشم. با فلَسک Back-end مینوشتم و اندروید رو هم با جاوا و xml خیلی کلاسیک‌طوری (!) مینوشتم؛ هنوز هم به اندروید علاقه دارم البته. مثلا وقتی معماری MVVM رو یاد گرفتم خیلی خرکیف بودم و با خودم حال میکردم =))

ترم هفت که شد، زدم به سیم آخر و رفتم به مسئول خوابگاه و سرپرست و هرکی که مسئول بود گفتم یا اجازه میدین سازمو شروع کنم یا همین الان انصراف میدم؛ ناچارا قبول کردن و راه برای چندتا از بچه‌های ورودی جدید هم باز شد که تونستن سازشونو به خوابگاه بیارن و تمرین کنن. 

از ترم هفت تا یکی دو ماه پیش یک خط کد هم ننوشتم. پروژه‌های درسیم رو تحویل نمیدادم، تمرین حل نمیکردم. بی‌حوصله شدم. دانشگاه و درس‌هایی مثل معماری کامپیوتر و ریاضی که هنوز پاسش نکردم و ... همه و همه از همه‌چی زده‌م کردن. وضعیت اقتصادی که داغون شد، تحریم و فیلترهایی که هر روز بیشتر می‌شن و ... همه دست‌به‌دست هم داده بودن که کامپیوتر که علاقه‌ی اصلی من تو زندگی بود به یک ابزار برای دیدن فیلم تبدیل شه (گرچه سینما هنوز از علایق اصلی و جدیمه).

بعد از این ۱-۲ سال که کد ننوشتم (واقعا کم بوده، این دو سال اخیر هیچ کار خاصی نکردم) با یاد گرفتن Django به مسیر برگشتم. و وقتی هم به خودم نمره‌ی قبولی دادم دنبال کار میگردم.

اینم اضافه کنم که اسفند سال‌های ۹۵ تا ۹۷ و دی ۹۸ (فکر میکنم) کنسرت-کارگاه هنرجویی برگزار می‌شود که وقتی بلیت میخریدم و میرفتم تو سالن جز حسرت چیزی عایدم نمیشد. به گفته‌ی استادم و مسئول آموزشگاه من تونسته بودم مسیر پیشرفت ۶ ماهه یه نفر رو تو ۳ ماه طی کنم. ولی خب دست تقدیر و مسئول دانشکده مانع شد.

ویلن رو مرداد ۹۸ شروع کردم و الان که مرداد ۹۹ و یه سال داره از این قضیه میگذره فقط حسرت ۳ سالِ بدون ساز رو میخورم اما خوشحالم که شروع کردم. 

با یوتوب‌گردی و مدیوم‌گردی سال‌هایی که عقب افتادم رو دارم جبران میکنم و امیدوارم که کام‌بک جانانه بزنم =). همچنان زندگی اونی نیست که میخوام. این نکته هم فراموش کردم رو بگم، ترم سه و چهار و پنج تلاش کردم که از دانشگاه انصراف بدم چون واقعا پتانسیل درس خوندن نداشتم و هنوزم ندارم اما هر بار خواهش کردن که انصراف نده. منم هر بار خَر شدم و منصرف شدم از تصمیمم.

اما این مسئله‌ی اصلی؛ سالانه ۱ میلیون نفر (حدودا) پشت کنکورن. چند نفر از این یک میلیون قربانی:

 

 

هستن؟ چند درصد بچه‌های ۱۷-۱۸ ساله‌ی ما که بهترین دوره‌ی زندگی‌شون رو صرف کابوسی به اسم کنکور میکنن به امید ۴ سال دیرتر سربازی رفتن، به‌خاطر خانواده و ... چند درصدشون واقعا خودشون علاقه داشتن و کنکور علاقه‌ی بوده و اهرم فشار و اجبار اونا نبوده؟

چرا کنکور تبدیل به درخت کهن‌سالی شده که خوراکش شده خشک کردن ریشه‌ی درخت‌های جوون کنارش؟ چرا پزشکی شده غایت آرزوی خانواده‌ی ایرانی؟

چرا این متنی که تو تصویر بالاست رو باید یه دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران بنویسه؟ و چرا این همه کاراکتر رو منِ دانشجوی درس‌نخوان یه دانشگاه مزخرف و دورافتاده باید خرج کنم؟ چرا کسی راضی نیست؟

چرا رشته‌ی انسانی که هدفش تربیت انسانه، شده زباله‌دونی آموزش و پرروش؟ (الان بهتر شده به نسبت)

اگر کسی بچه‌ی ۴-۵ ساله‌ی خودش رو بذاره سازی رو یاد بگیره تو ۱۸ سالگی یه سولیست درجه یک شده که حتا میتونه تو ارکسترهای خارج از کشور خواهان داشته باشه.

این تعویق کنکور بهانه‌ای شد که این همه متن رو بنویسم و بمونه برای یادگار؛ کسی که هر چقدر تلاش کرد نشد و یا نذاشتن که بشه. درسته که دوباره برگشتم به چیزایی که میخواستم ولی بچه‌ی ۲ ماهه رو وقتی شیر بخواد و شیر ندی، تلف میشه. منم موقعی که باید تمرینام ادامه پیدا میکرد متوقف شدن. توی دانشگاه فردی که باهاش تبادل اطلاعات کنم نداشتم و فقط من بودم و اینترنت.

نذارین به هیچ‌قیمتی آرزو و علاقه‌تون تبدیل به حسرت شه. حتا نذارین خواسته‌تون یک روز بینش وقفه بیوفته. برای خودتون و خواسته‌تون ارزش قائل شین و بهش ایمان داشته باشید و این جمله رو با خودتون تکرار کنین «من نمی‌خوام گوساله‌ی تربیت شده خانواده‌ی ایرانی باشم.» 

همین.

 

پایان.

 

پ.ن. ۱: این متن رو یه ضرب نوشتم و قصد بازخوانی هم ندارم، چون نمیخوام ذره‌ای از احساس اون لحظه ویرایش و یا حذف شه؛ و اگر اشتباهی هم داخلش هست بذارید پای احساس اون لحظه :)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به وبلاگ سرزمین برنامه نویسی بوده و هر گونه کپی بردای بدون ذکر منبع غیرمجاز و از نظر ما حرام است